پشت کوههای نقره ای روسیه
یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. آن دورها پشت کوههای نقره ای روسیه دخترکی پیدا شد. برف یکدست همه جا را سفید کرده بود. آن روز پرنده ها توی هوا یخ می زدند و روی زمین می افتادند. دخترک تنها بود و سرما مژه هایش را به هم چسبانده بود. دخترک در آن سرما دلش یک قلب تپنده می خواست و یک آغوش گرم. چشمهایش را بست و از صمیم قلب آرزو کرد. گرگ خاکستری بو کشید و نزدیکش شد . نزدیک و نزدیکتر. دخترک دستانش را باز کرد و گرگ را به آغوش کشید. چه کسی باور می کرد اما گرگ دخترک را نخورد! فکر کرده اید که خداوند پشت کوههای نقره ای روسیه نمی رود؟!
برگرفته از : سایت روشتا
|