داستان کوتاه
نوشته شده توسط : ...

داستان کوتاه / پروین پناهی

روشتا

داستانی کوتاه از پروین پناهی

 
تاریخ ارسال : سه شنبه 10 دي 1392 17:05 کد متن : 5768


 

پشت کوههای نقره ای روسیه

یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. آن دورها پشت کوههای نقره ای روسیه دخترکی پیدا شد. برف یکدست همه جا را سفید کرده بود. آن روز پرنده ها توی هوا یخ می زدند و روی زمین می افتادند. دخترک تنها بود و سرما مژه هایش را به هم چسبانده بود. دخترک در آن سرما دلش یک قلب تپنده می خواست و یک آغوش گرم. چشمهایش را بست و از صمیم قلب آرزو کرد. گرگ خاکستری بو کشید و نزدیکش شد . نزدیک و نزدیکتر. دخترک دستانش را باز کرد و گرگ را به آغوش کشید. چه کسی باور می کرد اما گرگ دخترک را نخورد! فکر کرده اید که خداوند پشت کوههای نقره ای روسیه نمی رود؟!

 

 

برگرفته از : سایت روشتا





:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 دی 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: